در حال بارگذاری...

رنگ انگشتی

رنگ انگشتی

توسط اهریمن گیسو سرخ سلطانی توانا در 1402/03/22 11:04:11


10 ماه پیش

اهریمن گیسو سرخ سلطانی توانا

1 تاپیک

0 پاسخ

#رنگ_انگشتی

پارت اول

 

 

 

 

توی مغازه قدم می‌زدند و هر لحظه ب چیزی چشمانشان را می‌گرفت....

ب هم چسبیده و با دست و پای جمع و جور راه میرفتند ک نکنه ب چیزی بخورند و خرابش کنند....

مغازه کوچک و باحالی بود....پر از عروسک ها و وسایل عتیقه قدیمی....

فنجون هایی برای چای برینیش...کتاب های فرسوده .....چراغ خواب های دکوری شیشه ای ...لوستر های بلورین ک مادربزرگ ها توی خانه داشتند....

مجسمه بودا و خدای شیوا....یا حتی مسیح بر صلیب کشیده شده....گردنبند ها و کریستال های زیبا درخشان.....تا چشم کار می‌کرد خرت و چرت های ناکار آمد اما باحالی ریخته بود......

 

مغاره ای بود ک وقتی چهار تایی رفته بودند ب یکی از خیابان شهر رشت  بهش بر خوردند......زن جوان و پدر سالخورده اش....پشت باجه بودند .... صاحبان مغازه....

ماهان بدجور غرق اون مغازه و تم دارک آکادمیا شلوغی پیش از حد آن مغازه بود.....

حدیث عاشق یکی از مجسمه های محبوب چینی شده بود همون مجسمه گربه های سفید ک پنجه ش را تکان می‌دهد و لبخند احمقانه ای بر لب دارد ....توی دستش گرفته بود و راجب قیمتش پرس و جو می‌کرد و هدیه هم ...ب دنبال خرید یکی از آنها بود....

او....در حالی ک مغازه قدم میزد و اصلا صدای آن ها را نمیشنید ب آخر مغازه رسید جایی ک چند قفسه تقریبا خالی دید برایش عجیب بود ....چون همه اجناس مغازه گوش ب گوس کنار هم چیده شده بودند و این قفسه بسیار خالی بود.....چند عروسک زهواردرفته چند تا مجسمه عجیب ک اصلا معلوم نبود چی هستن   و ی سری قوری بشقاب توی قفسه چیده شده بود.....

همونطور ک ب اشیا داخل قفسه خیره بود....ب خود گفت....انگار از توی سطل آشغال اینارو در آوردن.....ک چشمش ب چیزی خورد....

یک جعبه در طبقه بالایی....ب زحمت دست دراز کرد ببینه چیه.....

جعبه قدیمی و پوسیده ای داشت....رویش نوشته ای بود ک ب سختی خواندتش =to have real dreams....

=این دیگه چیه؟؟

در جعبه را باز کرد.... با شش قوطی فلزی مواجه شد....ک روش همون نوشته حکاکی شده بود= To have real dreams......

=ببخشید آقا.....میشه بپرسم داخل اینا چیه....

بچه ها بهش نگاه کردن......

مرد مسن ب سختی بلند شد و ب سمت او آمد....

=اینا.....رنگ انگشتی هستن.....میدونی...چقدر قدیمی هستن....وقتی بچه بودم....اینارو پدرم بهم هدیه داد و ازم خواست ازشون استفاده نکنم......

او پرسید=برای چی؟

مرد مسن در جواب شانه هایش را بالا انداخت و گفت=هیچوقت نپرسیدم برامم مهم نبود....

سپس خنده ای کرد و ادامه داد=آخه هم حرف گوش کن بودم هم اینکه اصلا از نقاشی خوشم نمیومد....

جعبه را از دستش کشید= اینا خیلی قدیمی هستن....

حدیث گفت=چقدر باحال ک رنگ انگشتی هدیه گرفتید....

ماهان اونور در دنیایی دیگر سیر میکرد....داشت کتاب هارو ورق میزد .....کتاب ها اونقدر قدیمی بودن ک ممکن بود هر لحظه توی دستانش تبدیل ک خاکستر شونو تجزیه شوند....

 

او ب جعبه خیره شد....قوطی رنگ های کوچک اما زیادی درونش بود....نشان دهنده تنوع رنگی بالا بود

رو ب مرد مسن کرد و گفت=من همیشه دوست داشتم بدونم استفاده از وسایل هنری قدیمی چجوریه....پس اینو میخرم....

........

..........

.............

 

یکم بعد هر سه آنها...در خیابان در حال پیاده روی بودند......

ماهان سرش را از کتاب بیرون نمی‌آورد....

حدیث همانجا گردنبند کریستالی را دور گردنش انداخت....و هدی با مجسمه چوبی قورباغه کوچولو ور میرفت.....

=ولی عجب مغازه خفنی بود.....

هدیه کفت=پیر مرد باحال مهربونی بود.....دلم میخواست تمام فراگ هارو ازش بخرم.....

ماهان گفت=چیمیشد بیشتر میموندیم من تازه یک سوم کتاب هارو نگاه کرده بودم....

او گفت= وقت هست فعلا ی تاکسی پیدا کنیم برگردیم هتل....از ی تایمی ب بعد دیگه شام سرو نمیشه......

سپس ب انگشترش و چوکری و خرید از داخل کیسه نگاهی انداخت.....لبخندی از سر رضایت زد

........

............

................

 

(ادامه دارد)