در حال بارگذاری...

من زنده ام (به همراه نقد کوبنده)

4 سال پیش

I Am L

1 تاپیک

2 پاسخ

با درود فراوان

داستان کوتاه من زنده ام یکی از داستان های کوتاه من هست که خوشحال میشم مطالعه اش کنین و نظر خودتون رو راجبش بگین، نقدهای کوبنده رو دوست دارم چون باعث پیشرفت من میشن، پس منتظر نقد تک تک شما دوستان گرامی هستم. با تشکر از تک تک شما.


 

- داره تصویر می گیره؟

مردی میان سال به آرامی و با صبر و حوصله در حال تنظیم کردن دوربین فیلم برداری کوچکی روی یک میز خورد شده بود. تنها نیم تنه او در صفحه نمایش کوچک دوربین قابل مشاهده بود. صفحه دوربین کمی تکان خورد، به نظر کمی به سمت چپ کج شده بود و موج بر می داشت. چند ثانیه بعد مرد در حالی که دستش را به سمت دو طرف دوربین گرفته بود به نرمی به عقب رفت. چهره ای رنگ و رو پریده داشت، موهای بلند و ژولیده با ریشی کم پشت و نامرتب. درون چشم های سیاهش هیچ نشانه ای از امید دیده نمی شد. لباس هایش پاره پاره و خاکی بود، تکه ای از یک زیر پیرهنی کهنه که رو صاق پای چپش بسته بود، با آن لکه های خون خشک شده خبر از یک زخم عمیق را می داد. اما این تنها زخم بدنش نبود، بازوهای لاغر و صورت بی احساسش پر از زخم های ریز و درشتی بود که در اثر گذر زمان تنها ردهای کم رنگ از آنها باقی مانده بود. صفحه دوربین موجی برداشت و بالاخره ثابت شده، اما هنوز کمی به سمت چپ کج بود.

- خدا کنه این دفعه ضبط کنه، این بار سومه... اگه ضبط نشه دیگه باطری ندارم!

مرد به عقب برگشت و کوله پشتی کرم رنگ خاک گرفته ای که روی شانه هایش قرار داشت را به همراه طنابی که از دور کمرش آویزان بود را باز کرد و روی زمین قرار داد. حالا تقریباً نمایی از پشت سرش قابل مشاهده بود. اتاقی با دیوارهای ترک خورده، لایه غلیظی از خاک روی تابلوهای واژگون شده پشت سرش را پوشانده بود به طوری که تصاویر درون آنها اصلاً قابل تشخیص نبود. در گوشه سمت راست تصویر یک میز چوبی کهنه قرار داشت که یک گلدان خاک گرفته با چند شاخه گل روی آن قرار گرفته بود. صاقه های گل درون گلدان به قدری خشک شده بود که انگار ده ها سال بدون هیچ آبی در آنجا رها شده بود. مرد کمی به سمت چپ حرکت کرد و کمی از درون کادر دوربین خارج شد. قسمتی از گچ های روی دیوار پشت سرش کنده شده بود و ترکی بزرگ روی دیوار قرار داشت که روی سقف هم می رسید که با هر قدم مرد باریکه ای از خاک از میان شکاف های آن بیرون می ریخت. مکانی که بیشتر به یک خرابه شباهت داشت تا خانه. مرد به آرامی یک مبل کهنه و خاکی را جلوی دوربین کشید و کمی آن را تنظیم کرد. بعد روی آن نشست و کمی بدنش را تکان داد، به نظر اصلاً راحت نبود. مرد کمی به جلو خم شد و دستانش را به هم زد، غباری از خاک از بین دستکش های بدون انگشتش به هوا بلند شد. چند لحظه طولانی سکوت برقرار شد، به طوری که غبار خاک اطراف مرد کاملاً فروکش کرد.

- من...

مرد چشم هایش را بست و دوباره آهی کشید: من اسمم رو فراموش کردم.

بعد کمی به جلو قوض شد و دستانش را روی زانوهایش قرار داد: حتی نمی دونم امروز چه روزیه، فقط می دونم تابستانه و هوا وحشتناک گرمه. طوفان شن دیگه حتی تو خرابه های شهر هم نفوز می کنه. فکر کنم حدود سه هفته است که هیچ آدم زنده ای رو ندیدم... این که تمام روز ساکت باشی و چیزی نگی آدم رو روانی می کنه. تازگی ها دارم با خودم حرف می زنم، تا اینکه این دوربین رو پیدا کردم. خیلی باهاش کلنجار رفتم تا بالاخره تونستم اون رو راه بندازم. امیدوارم حداقل این بار یک چیزی ضبط کنه.

مرد آهی کشید و سرش را پایین انداخت: حتی نمیدونم کسی زنده مونده که بخواد به این فیلم رو نگاه کنه؟ تو این وضعیت قبل از طبیعت آدما شدن دشمن همدیگه. اوایل که اومده بودم به شهر دیدم مردم چطوری به خاطر یک بطری آب همدیگه رو تیکه تیکه می کنن. چندین و چند بارم به خودم حمله شد، منم مثل اونا برای نجات جون خودم مجبور شدم بکشم. توی این وضعیت واژه قاتل معنی نداره.

مرد به پشتی مبل تکیه داد و به سقف نگاه کرد: تمام هفته گذشته رو تو بخش های جنوبی شهر بودم. تونل های مترو، آخرین پناهگاه ها، ولی شن راه همه ورودی ها رو بسته بود. سه روز طول کشید تا تونستم یک راهی به داخل پیدا کنم. هاه.... توی تونل همه مرده بودن، یکی از لوله های گاز اصلی که هنوزم مورد استفاده بوده نشت کرده بود. اون موقع ها خیلی داغون بودم، فقط دنبال جسد و بچه ام می گشتم. هر چند اونا رو بین بقیه اجساد اونجا پیدا نکردم، ولی دیگه ناامید شده بودم.

مرد دوباره کمی به جلو خم شد و یک تکه کاغذ کهنه تا شده را از درون جیب جلیقه اش بیرون آورد و با احتیاط آن را باز کرد و به آن خیره شد: این تنها چیزیه که بهم امید زنده بودن میده، که بازم برم و بین این خرابه ها دنبال شما بگردم.

بعد از روی مبل بلند شد: شاید کس دیگه ای این فیلم رو ببینه، باید بهش یک سرنخ بدم.

پس به سمت لنز دوربین نزدیک شد و کاغذ را جلوی دوربین گرفت، با اینکه تصویر تار بود اما میتوان تشخیص داد که مرد یک نامه را جلوی لنز دوربین گرفته بود: نمیدونم کی هستی، ولی این نامه ای هست که زنم برام نوشته. نوشته بعد از اون زلزله چی شده. خوب درکش می کنم اون لحظه چه حالی داشته، تنها بین مردمی که نمی دونن دارن به کجا فرار می کنن. اون لحظه من تو یک شهر دیگه بودم، اونجا هم همین طور بود، نمیدونم چند نفر جلوی چشمام کشته شدن.

بعد با انگشت به تاریخی که زیر نامه نوشته شده بود، اشاره کرد: این نامه بیست و چهارم ژوئن 2019 نوشته شده. من نمیدونم چقدر از این تاریخ گذشته ولی امیدوارم هنوز زنده باشن.

اما تاریخی که در گوشه بالا صفحه نمایش دوربین دیده می شد مربوط به سال 2021 بود. چیزی حدود دو سال بعد از نوشتن نامه این فیلم ضبط شده بود. صفحه نمایش دوربین پرشی کرد، مرد کمی به عقب برگشت و به نامه نگاه کرد: تنها چیزی که فرصت کرده بنویسه اینه که حال اونا خوبه و از اینجا به داخل پناهگاه میرن، همون تونل های بزرگ مترو. ولی دیگه کسی تو تونل ها زنده نمونده.

بعد نامه را دوباره تا کرد، آن را درون جیب جلیقه اش گذاشت و روی مبل نشست: درسته که اون آدما تو مترو مردن، ولی هنوز چیزهای زیادی اونجا مونده که حداقل بازمانده های دیگه میتونن از اونا استفاده کنن. آب، قوطی های کنسرو، پتو و لباس گرم. فکر کنم چند تا کپسول گاز هم باشه به همراه وسایل دیگه، برای زمستان پناهگاه خوبی میشه. منم تا حالا با کمک همین وسیله ها هنوز زنده ام، توی شهر چیزی دیگه پیدا نمیشه جز آجر و خاک.

مرد به گوشه گوشه اتاقی که در آن نشسته بود نگاه کرد: اینجا خونه من بود، الان فقط یک خرابه است. حتی ممکنه هر لحظه سقف بیاد پایین، ولی اینجا هنوزم خونه منه. آخرین جایه که می تونم برگردم.

مرد یک تکه کاغذ دیگر از درون جیب جلیقه اش بیرون آورد و آن را باز کرد. یک نقشه از شهر که تقریباً همه جای آن علامت گذاری شده بود: همه جا رو گشتم، هر کجا که به فکرم می رسید. جای دیگه ای نمونده که بخوام بگردم، شاید زن و بچه ام رفتن یک جای دیگه. شاید بهتر باشه منم برم، چون هنوز زنده ام.

مرد نقشه را رها کرد و از روی مبل بلند شد بعد به سمت کیف کولی اش حرکت کرد و کنار آن خم شد: چندتا وسیله می زارم اینجا، کی میدونه شاید یک روزی زنم دوباره برگشت اینجا و این فیلم رو دید. یا اصلا یک نفر دیگه، هر کسی که باشی. کنار مبل چندتا قوطی کنسرو و یک قمقمه آب میزارم. شاید کمکت کنه که بیشتر زنده بمونی. اگه بخوای هم میتونی یک سری به تونل های مترو هم بزنی. توی نقشه مختصات اونجا رو کامل نوشتم.

بعد قوطی های فلزی و قمقمه را در کنار پایه مبل قرار داد و کوله پشتی را روی شانه هایش انداخت: خیلی خوب وقت رفتنه. راستش اونائایل وقتی هنوز چند نفری زنده بودن، شنیده بودم که تو شهر بعدی هنوز منابع بیشتری مونده و مردم باقی مونده بیشتر به اون سمت رفتن. شاید اثری از زن و بچه ام اونجا پیدا کنم. میرم سمت شرق، اگه بتونم از سحرا عبور کنم هنوزم شانس دارم.

چراغ قرمز رنگی که نشان دهنده شارژ دوربین بود روشن شد، مرد کاملاً آماده در مقاب ل دوربین ایستاده بود، او به سمت دوربین رفت و آن را از روی میز برداشت و جلوی صورتش گرفت: نمیدونم کی دستش به این دوربین میرسه، ولی از ش خواهش می کنم این فیلم رو به خانواده ام برسونه. آنا، هلن... شاید دیگه اسم خودم رو یادم نیاد، ولی امکان نداره هرگز شما رو فراموش کنم. دوستتون دارم.

تصویر دوربین ثابت شد. چهره مرد در حالی که لبخند کمرنگی روی لب هایش نقش بسته بود، درون صفحه نمایش باقی مانده بود. دختری با گوشه آستین لباسش قطره اشکی را از روی صورتش پاک کرد و دوربین را در آغوش گرفت: منم دوستت دارم پدر...

THE END

 

4 سال پیش

Nico

0 تاپیک

2 پاسخ

سلام، وقت به خیر

قالب اصلی داستانتون خوب بود. دیالوگ ها هم همینطور. به نظرم عنوان داستان مناسب بود و متن اصلی هم تقریبا از روانی خوبی برخوردار بود. فقط یک جا غلط املایی دیده می شد که در اونجا کلمه ی ‹ساقه› رو ‹صاقه› نوشتین و یک جای دیگه کلمه ی ‹گوشه› رو دوبار تکرار کردین. اما اگه بخوام بزرگ ترین ضعف داستان رو بگم فقدان جذابیت در قسمت های آغازین داستان هست. البته بخشی از این کم شدن جذابیت مربوط به سوم شخص بودن داستان هست (چون مطمئنا تعامل عاطفی که بین خواننده و راوی اول شخص وجود داره بیشتر از یه راوی سوم شخص هست) ولی جدا از این مساله، علی رغم موضوع کنجکاو کننده ای که برای داستان انتخاب کردین، تا حدودی شاید به خاطر شیوه ی بیان باشه، داستان خشک هست و کشش لازم برای همراه کردن خواننده رو نداره (این رو هم اضافه کنم که متاسفانه، این مشکلی هست که بنده هم در بعضی از نوشته هام دارم.). داستانتون پایان خوبی داشت. امیدوارم نقدم سازنده باشه و بهتون کمک کنه.

4 سال پیش

I Am L

1 تاپیک

2 پاسخ

Nico

Nico، 4 سال پیش گفته:

سلام، وقت به خیر

قالب اصلی داستانتون خوب بود. دیالوگ ها هم همینطور. به نظرم عنوان داستان مناسب بود و متن اصلی هم تقریبا از روانی خوبی برخوردار بود. فقط یک جا غلط املایی دیده می شد که در اونجا کلمه ی ‹ساقه› رو ‹صاقه› نوشتین و یک جای دیگه کلمه ی ‹گوشه› رو دوبار تکرار کردین. اما اگه بخوام بزرگ ترین ضعف داستان رو بگم فقدان جذابیت در قسمت های آغازین داستان هست. البته بخشی از این کم شدن جذابیت مربوط به سوم شخص بودن داستان هست (چون مطمئنا تعامل عاطفی که بین خواننده و راوی اول شخص وجود داره بیشتر از یه راوی سوم شخص هست) ولی جدا از این مساله، علی رغم موضوع کنجکاو کننده ای که برای داستان انتخاب کردین، تا حدودی شاید به خاطر شیوه ی بیان باشه، داستان خشک هست و کشش لازم برای همراه کردن خواننده رو نداره (این رو هم اضافه کنم که متاسفانه، این مشکلی هست که بنده هم در بعضی از نوشته هام دارم.). داستانتون پایان خوبی داشت. امیدوارم نقدم سازنده باشه و بهتون کمک کنه.

با درود فراوان
و بسیار سپاس که وقت گذاشتین و داستان من رو مطالعه کردین، البته لازم به ذکر است که داستان های من همشون مشکل املایی رو دارن، با عذر شرمندگی. خوشحال میشم که داستان های شما رو مطالعه کنم. png/happy-1.png

4 سال پیش

Nico

0 تاپیک

2 پاسخ

سلام

خواهش می کنم. کاری نکردم. فعلا داستان تموم شده ای ندارم. متاسفانه به جز داستان هایی که در مسابقه شرکت دادم بیشترشون در حد ایده باقی موندن. اما به هر حال از لطفتون متشکرم. 

4 سال پیش

I Am L

1 تاپیک

2 پاسخ

Nico

Nico، 4 سال پیش گفته:

سلام

خواهش می کنم. کاری نکردم. فعلا داستان تموم شده ای ندارم. متاسفانه به جز داستان هایی که در مسابقه شرکت دادم بیشترشون در حد ایده باقی موندن. اما به هر حال از لطفتون متشکرم. 

درود دیگر
خب داستان های که در مسابقه شرکت داده اید کجا هستند؟

4 سال پیش

Zee Falian

0 تاپیک

1 پاسخ

خسته نباشی از فضای داستانت خوشم اومد و تعریف و نقد چندان متفاوتی از چیزی که توی نظرات گفته شده ندارم که بگم به غیر از یه نکته که درک نکردم چرا توی فاصله دو ساله رخ دادن اون فاجعه این مرد  باید اسمش رو فراموش کنه؟ آخه زمان زیادی نگذشته و به غیر اسمش به نظر نمیاد که چیز دیگه ای رو فراموش کرده باشه.